دردی شبیه از دهن افتادن گفتوگو
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
زمان مطالعه:5 دقیقه

دردی شبیه از دهن افتادن گفتوگو
محمدسجاد کاشانی
دردی شبیه از دهن افتادن گفتوگو
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
وقتی تلوزیون را بهعنوان تریبون رسمی نگاه میکنم، صدای استادمان همیشه در گوشم میپیچد که اولین اصل ارزشمندی یک خبر، داغ بودن آن است. صادقانه اگر بگویم، نمیتوانم اخبار را از تلوزیون رسمی کشور دنبال کنم، بیش از هر علتی که به ذهنتان برسد، همین که همیشه آنقدری سرد میشود که از دهن میافتد، برای من کافیست تا حتی به موثقبودنش هم شک داشته باشم. اینجا فلان کشور نیست که استندآپهای مشهور یا حتی سخنرانی فلان مسئول و فیلم ستارههایشان را بهنفع مهمترین اخبار قطع کنند. (از کلمهی «فلان» جهت جلوگیری از برچسب بیگانهزدگی استفاده میشود)
از دهنافتادگی، چیزیست که از دور دستهای تاریخ به آن مبتلا بودهایم؛ مثلاً از همان روز که خبر رسید سپاه نادرشاه افشار را محاصره کردند. نادر سراسیمه به چادر آمد و میرزا را صدا زد؛ میرزا همانکه نادر را دید شروع به ادای چاکرم و مخلصم کرد که اعلیحضرتا از دیدنتان سخت خرسندیم. نادر گفت: میرزا وقت تنگ است، بنویس که سپاه پشتیبان سریعاً به مددمان اعزام شود؛ میرزا قلم به جوهر آغشته کرد و شروع به نوشتن کرد؛ گویا رسالههای آن زمان هم مقدمات طولانی و پرطمطراقی داشته است. نادر چند قدمی دور خیمه برداشت و به سمت میرزا بازگشت و میرزا را در حالی دید که سعی داشت با صبوری خون قلم را به تن کاغذ بچکاند و کلمات را با خطی خوش بنویسد؛ نادر پرسید: میرزا چه میکنی؟ میرزا گفت: نامه مینویسم اعلیحضرت. پس شاه به سمت تپهای رفت تا بر سپاه خود مشرف شود، سپاهی که با هر کلمه که به خط خوش میرزا نوشته میشد، چندنفر از دست میداد و حلقهی محاصره بیشتر میشد. خلاصه از نادر پرسش و از میرزا پاسخ که نامه مینویسم، دست آخر نادر آمد و گفت: میرزا، بنویس بابایمان را از گور درآوردند، خودتان را برسانید پدرسوختهها.
اتحاد جماهیر شوروی نیز اتفاقی مشابه را تجربه کرد. لنین پس از انقلاب اکتبر 1917، احتمالاً هرچهقدر که به کمک دولتهای غرب از لنینگراد به سمت اروپای شرقی پیش میرفت، سنگینی بار تاریخ و غرور ملی روس را بر دوشش بیشتر حس میکرد. مشکل روسها این بود که پیش از قرون وسطا راهشان را از غرب جدا کردند و همینکه تزار دروازهها را رو به رنسانس بست، نخستین بنبست غرب در شرق اتفاق افتاد. حالا از سمت غرب اصرار بر آنکه راه نفوذی پیدا شود و شکوه کلیسا در دادگاههای تزار نیز فرو بریزد و از شرق نیز انکار.
اینکه لنین با کمک غرب شوروی را تاسیس کرد، توجه جماهیر متحد را به غرب جلب کرد، یعنی تصور کنید تاریخ به شما میگوید که شما باید جدا باشید، اما دلتان هنوز پیش دیگریست. اکنون دو سوال مطرح میشود: آیا مرعوبِ غرب بودن استخوانهای شوروی را خورد کرد یا شرقی بودن؟
و باز هم تاریخ سخن میگوید، که نمیشود با مسألهی کثیف بودن ظرفها روبهرو بود و بهجای شستن آنها تلاش برای شکستن یا قایمکردنشان کرد. آنچه شوروی را به چندین تکه تقسیم کرد، تلهای بود که ابتدا شکوه تاریخ استعمارگرانه روسها و سپس کاریزمای لنین پیش پای آنها میگذاشت؛ که انگار هر دو میگفتند هرگونه تغییر از مسیر اکتبر 1917 انحراف محض و خیانت به جناح کمونیستی شرق است.
اما مگر میشود یک بذر را کاشت و به آن دست نزد تا با دیمه رشد کند، وقتی که خشکی، آفت و طوفان و چنین و چنان در هر روز از عمر این درخت به سراغش خواهد آمد؟
راستش آنقدر دیر به داد بزرگترین کشور دنیا رسیدند که تغییرات و آزادسازی بازار هم نتوانست کمر خمیدهی جماهیر را راست کند و تغییرات از دهن افتاد. این را گورباچف میگفت با خودش وقتی که داشت فرمان جدایی میراث لنین را صادر میکرد.
ماجرای دموکراسی هم این روزها احتمالاً دارد از دهن میافتد، وقتی که میشنویم اولین اساس دموکراسی بستن قراردادی مشترک میان مردم و بازوان حکمرانیست و شرط داشتن قرارداد هم نشستن بر سر میز مناظره و مذاکره است. تصور کنید یک سو زمامدار نشسته و سوی دیگر هم مردمان. مردم خواستههایی را مطرح میکنند و در ازای آن، میپذیرند که در امور زمامداری کشور مددرسان حاکمیت باشند. و اینگونه قراردادی بسته میشود که طرفین مشروط به همکاریِ دوجانبه و شنیدن نیازهای روزمره یکدیگر خواهند شد.
حالا که سخن از دموکراسی به میان آمد، یاد لویی شانزدهم را زنده کنیم؛ شاید واقعا اینگونه بود که او تمام تلاش خود را کرد تا یک پارلمان سالم داشته باشد تا به نارضایتیها و نیازهای مردم رسیدگی شود، اما آنقدر فساد طبقه اشراف زیاد بود و این فساد در تاروپود بروکراسی کشور نهادینه شده بود که نمایندگان نیز برای اعمالِ منافع اشراف با آنها وارد مذاکره میشدند. فساد آنقدر روند رسیدگی به امور را کند میکرد که تهنشینشدنِ نارضایتیها گفتوگو را از دهن انداخت. لویی همان پادشاهیست که وقتی به او گفتند مردم نان برای خوردن ندارند پیشنهاد کرد که خوب، شیرینی بخورند. و لویی حقیقتاً گناهی نداشت که این فرمان مضحک را داد. مسأله نگاهکردنِ مردم از پشت شیشههای کاخ ورسای بود. کاخ ورسای در زیباترین نقطه در همسایگی پاریس و به وسعت یک عمارت مجلل بنا شده بود. پادشاه آنقدر دور از مردم زندگی میکرد که نمیدانست روزانه چندیننفر قربانیِ بیتدبیری دستگاه حکمرانیاش میشوند. این بود که از دهنافتادنِ بستن یک قرارداد مشترک کار را به فتح زندان باستیل و انقلاب فرانسه کشاند.
تاریخ، این پیرمرد سالخورده، سعی دارد از زبان هزاران رویداد بگوید که اگر میخواهید مسیر آیندهای برای کشت مزارعتان رقم بزنید، به رنگ رخسار گندم هم نیمنگاهی داشته باشید. حرف آنهایی که سالها در کنار سفرههای خالیشان سعی کردند که در خوشحالیتان بخندند و در سوگواریتان تسلیبخشتان شوند، همان آیندهایست که دارد از دهن میافتد.

محمدسجاد کاشانی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.